معنی میوه خون ساز

حل جدول

میوه خون ساز

انار ، موز ، سیب ، آلو ، پرتغال


گیاه خون ساز

1- عرق بادرنجبویه : طبیعت گرم –آرام بخش – نشاط آور – رفع افسردگی روحی و تقویت حواس ۵ گانه – افزایش فشار خون و درمان ناراحتی معده ناشی از اضطراب و نگرانی.

2- عرق کاسنی : مفید برای کبد – ضد جوش – ضد خارش – تصفیه کننده خون – کاهنده چربی .

3- عرق بید مشک : طبیعت خنک – مقوی قلب و مغز و معده – تسکین دهنده سر درد و درد های عضلانی – خون ساز – آرام بخش .

4- عرق نعنا: طبیعت – گرم بادشکن ، ضد تشنج ، معالج بواسیر ، دل پیچه ، رفع اسهال و استفراغ ، رفع سکسکه ، ضد نفخ ، اشتهاآور ، ضدعفونی کننده.

5- عرق یونجه: تقویت عمومی و اعصاب ، جلوگیری از خونریزی ، موثر در رشد اطفال ، زیادکننده شیر مادران ، در ترک اعتیاد بعلت داشتن ماده ساپونین بسیار موثر است.

6- عرق شنبلیله : نیروبخش و مقوی ، مفید برای بیماری قند ، مسلولین و اشخاص ضعیف ،کاهش دهنده کلسترول ، در استعمال خارجی برای قارچهای پوستی مفید است ، کمک به بهبود زخمها ،ضد التهاب گلو و بواسیر

7- عرق زیره : ضد چاقی – تصفیه کننده خون – ضد هیستری وتشنج – افزایش شیر مادران – بادشکن – هضم کننده غذا – کاهنده چربی خون.

8- عرق بهار نارنج : طبیعت معتدل – تقویت قلب و اعصاب – آرام بخش – ضد تشنج و افسردگی – افزایش قوای جوانی .


سبزی خون ساز

اسفناج

لغت نامه دهخدا

میوه

میوه. [می وَ / وِ] (اِ) بار و ثمر و هر محصولی از نباتات که از عقب گل و شکوفه برآمده و حاوی تخم می باشد. (ناظم الاطباء). ثمره. ثَمار. بار. بر. حاصل. قطف. با دادن و خوردن و چیدن صرف شود. (یادداشت مؤلف). به کسر و فتح اول هر دو آمده. (غیاث). صاحب آنندراج گوید: بر هر میوه از خربزه و هندوانه و انارو انجیر و لیمو و نارنج اطلاق شود و خانه رس و نیم رس و گلوسوز و از شاخ کنده از صفات اوست و با لفظ افشاندن و خوردن و گزیدن. مستعمل. (از آنندراج). فاکه. (دهار). فکهه. (منتهی الارب) (دهار) (یادداشت مؤلف) (ترجمان القرآن). ثمره. ثمر. (منتهی الارب) (دهار) ترجمان القرآن) (یادداشت مؤلف) (نصاب الصبیان):
پر از میوه کن خانه را تا به در
پر از دانه کن خنبه را تا به سر.
ابوشکور بلخی.
همان میوه ٔ تلخت آرد پدید
از او چرب و شیرین نخواهی مزید.
فردوسی.
از آن پیش کاین کارها شد بسیج
نبد خوردنیها جز از میوه هیچ.
فردوسی.
بدیشان چنین گفت کاین سبزجای
پر ازمیوه و مردم و چارپای...
فردوسی.
توان دانست که میوه بر هرچه جمله آید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 393).
تن ما چو میوه ست و او میوه دار
بچینند یک روز میوه ز دار.
اسدی.
میوه ٔ او را نه هیچ بوی و نه رنگ است
جامه ٔ او را نه هیچ پود و نه تار است.
ناصرخسرو.
هر آن میوه که نبود طعم و بویش
نباشد باغبان در جستجویش.
ناصرخسرو.
هزاران میوه رنگارنگ و لونالون و گوناگون
نگویی تا نهان او را که در شاخ شجر دارد.
ناصرخسرو.
میوه در خواب روزی است از شاه
لیک نه اندر زمان کاندرگاه.
سنائی.
میوه ٔ شاخ فریبرز فلک
هم به باغ ملک آبا دیده ام.
خاقانی.
میوه ٔ دولت منوچهر است
اخستان افسر کیان ملوک.
خاقانی.
در بوستان عهد شنیدم که میوه هاست
جستم به چند سال و گیایی نیافتم.
خاقانی.
چو کردی درخت از پی میوه پست
جز آن میوه دیگر نیاید به دست.
امیرخسرو دهلوی.
همی میوه ز میوه رنگ گیرد
ز خوبان خوبرو خوبی پذیرد.
جامی.
ز میخوش گزکها در این انجمن
نمایان شده میوه زار چمن.
ملاطغرا (از آنندراج).
- میوه ٔ جان، کنایه از فرزند است.
- میوه ٔ دل، فرزند. (ناظم الاطباء). فرزند را گویند. (انجمن آرا) (آنندراج). کنایه از فرزند دلبند باشد. (برهان):
کو آن شکوفه ٔ طرب و میوه ٔ دلم
اکنون که پر طلسم شکوفه ست میوه دار.
خاقانی.
قرهالعین من آن میوه ٔ دل یادش باد
که چه آسان بشد و کار مرا مشکل کرد.
حافظ.
- || معشوق را گویند. (انجمن آرا) (آنندراج).
- || شعر و سخن. (ناظم الاطباء). به معنی شعر و سخن نیز آمده. (انجمن آرا) (آنندراج). شعر و سخن را نیز گویند. (برهان):
ای میوه ٔ دل من، لابل دل
ای آرزوی جانم، لابل جان.
فرخی (از انجمن آرا).
- میوه ٔ عمر، کنایه از فرزند:
دریغ میوه ٔعمرم رشید کز سرپای
به بیست سال برآمد به یک نفس بگذشت.
خاقانی.
- امثال:
میوه از درخت بید نباید جست. (امثال و حکم دهخدا).
|| اهالی تبرستان بخصوصه امرود را میوه گویند. (انجمن آرا) (آنندراج). || نقل. نقل شراب. (زمخشری). مزه ٔ شراب. || حاصل. نتیجه. بهر. بهره. (یادداشت لغت نامه).


ساز

ساز. (نف مرخم) سازنده ٔ چیزی. (رشیدی) (انجمن آرا) (آنندراج). و این در اصل وضع صیغه ٔ امر است که گاهی بمعنی فاعل مستعمل میشود. (آنندراج). به حذف «نده » یا«ان » با الفاظ دیگر منضم شود و اسم فاعل مرکب سازد. در ترکیب با اسماء ذات بمعنی درست کننده و بعمل آورنده و صنیع آید و شغل و عمل را رساند. چون «گر» و «کار»: آئینه ساز. بخاری ساز. تارساز. چاقوساز. چینی ساز. حلبی ساز. خاتم ساز. خوی گیر ساز. داروساز. دندانساز. سماور ساز. صاغری ساز. صندلی ساز. صندوقساز. قابساز. قفل ساز. قنداقساز. کاشی ساز. گچ ساز. گراورساز. مبل ساز. مجسمه ساز. یراق ساز. رجوع به «گر» شود. گاهی بمعنی تعمیر کننده آید و شغل و عمل را رساند: دوچرخه ساز. رادیوساز. زین ساز. ساعت ساز. || «کننده ». در ترکیب با اسماء معنی: پرخاش ساز. تدبیرساز. جادوساز. جلوه ساز (جلوه گر). چاره ساز (چاره گر). حیلت ساز (حیله گر).خشم ساز. زرق ساز. صلح ساز. ظلم ساز. عذرساز. غناساز. کیمیاساز (کیمیاگر). کینه ساز. مهرساز. نیرنگ ساز. رجوع به «گر» شود. || برپای دارنده. منعقدکننده: انجمن ساز. بزم ساز. چنگ ساز. حرب ساز. عیش ساز. || آراینده. رونق دهنده: بزم ساز. خودساز. ظاهرساز. لشکرساز. || پردازنده. ایجادکننده: آهنگ ساز. ترانه ساز. صورت ساز. نغمه ساز. مجسمه ساز. || روبراه کننده. سر و سامان دهنده. فراهم کننده:پاپوش ساز. پرونده ساز. زمینه ساز. سبب ساز. کارساز. وسیله ساز. || نوازنده: ارغنون ساز. بربطساز.چنگساز. دستان ساز. رودساز. زخمه ساز. عودساز. غناساز. نواساز. || سازگارشونده. سازوار. موافق:دمساز. زمانه ساز. طبعساز. || (ن مف مرخم) گاهی بمعنی (اسم) مفعول استعمال یابد: چون کار خدا ساز. کاری که خدا ساخته باشد. مائده ٔ دست ساز. مائده ای که آن را بدست ساخته باشند. (آنندراج):
هر مائده ای که دست ساز فلک است
یا بی نمک است یا سراسرنمک است.
خاقانی (از آنندراج).
بنّا ساز (در تداول عامه خانه ای که بنا ساخته باشد برای فروش که این نوع خانه چندان استحکام ندارد). تازه ساز. نوساز. رجوع به ساختن و ردیف و رده ٔ هریک از کلمات فوق شود.

ساز. (اِ) ساختگی کارها. (برهان) (انجمن آرا) (فرهنگ خطی کتابخانه ٔ لغت نامه). سامان. (غیاث) (جهانگیری). سامان و سرانجام. چنانکه گویند ساز و برگ و ساز و سرانجام. (آنندراج). آمادگی. ساخت. ساختگی:
به روز هیچ نبینم ترا به شغل و به ساز
به شب کنی همه کاری بسان خرپیواز.
خباز قاینی (از حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نسخه ٔ نخجوانی).
ز گرد سپهبد بپرسید باز
که چون است مهمانت را کار و ساز.
اسدی (گرشاسب نامه).
ساقیا برگ طرب ساز که از بلبل و گل
کار و بار چمن امروز به برگ است و به ساز.
سلمان ساوجی.
|| رونق و روائی. رونق مهم. (برهان). رونق. (فرهنگ خطی کتابخانه ٔ لغت نامه). آب کار:
چون بانگ مؤذن آمد بی ساز شد همه
آن کارهای ما که به آئین و ساز بود.
لامعی.
جاوید عمر باش که عمر از تو یافت ساز
معمار باغ ملک معمرنکو ترست.
خاقانی.
|| استعداد. (برهان) (جهانگیری) (شرفنامه ٔ منیری). تجهیزات. عُدَّت. عده. اُهبَت. ساختگی. ساز و اهبت. ساز و برگ. ساز و عدت. استعداد:
شکسته شدند آن سپاه گران
چنان ساز و آن لشکربیکران.
فردوسی.
چنین گفت کای مرد گردنفراز
چنین لشکر گشن و اینگونه ساز.
فردوسی.
از این بیش مردان و اینگونه ساز
ندیدم به جائی به عمر دراز.
فردوسی.
که من بیگمانم کزین راز ما
وزین در نهان ساختن ساز ما.
فردوسی.
به هر صد سواری درفشی دگر
دگرگونه ساز و سلیح و سپر.
اسدی (گرشاسبنامه).
هرکه را ساز بود خانه ٔ اورا زیارت کند، و آن را که ساز ندارد نفرمود. (منتخب قابوسنامه ص 20). چون کید به سراندیب بازآمد برگی وسازی عظیم کرد و برفیلان نهاد بانزلی فراوان. (اسکندرنامه نسخه ٔ خطی سعید نفیسی). و با ساز عظیم، هزار رایت، هر رایتی چندین هزار سوار سوی روم رفت. (مجمل التواریخ و القصص). چون بدرگاه رسید امداد کرامات و الطاف درباره ٔ او مبذول داشتند و با ساز و اهبتی تمام به سمرقند فرستادند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ قدیم ص 86).
جنگ دشمن به ساز باشد و مرد
این دوبیتی بدست باید کرد.
شاه چون مستعد جنگ بود
دشمنان را مجال تنگ بود.
اوحدی (جام جم).
- ساز جنگ، ساز و آرایش جنگ، ساز رزم، تجهیزات جنگی. آمادگی برای جنگ. عدت:
همه آلت لشکر و ساز جنگ
ببردند نزدیک پور پشنگ.
فردوسی.
که زی درگه آیند با ساز جنگ
که داریم آهنگ زی شاه گنگ.
فردوسی.
میان دولشکر دو فرسنگ بود
همه ساز و آرایش جنگ بود.
فردوسی.
چه از زر، چه از دیبه رنگ رنگ
چه آرایش بزم وچه ساز جنگ.
اسدی (گرشاسبنامه).
به «جندان » شد و هر چه باید ز کار
بیاراست از ساز جنگ و حصار.
اسدی (گرشاسبنامه ص 409).
|| سلاح جنگ را گویند. (جهانگیری) (غیاث اللغات) (انجمن آرا) (آنندراج). سلیح نبرد. (فرهنگ خطی کتابخانه ٔ لغت نامه). سلاح و ادوات جنگ از خود و خفتان و زره و چهارآینه و مانند آن. (برهان). قنع. قناع:
وز آن جایگه شد به شیر و پلنگ
همان چوب خمّیده ٔ ساز جنگ.
فردوسی.
چو سی و سه جنگی ز تخم پشنگ
که ژوبین بدی سازشان روز جنگ.
فردوسی.
وزان روی ترکان همه برهنه
برفتند بی ساز و اسب و بنه.
فردوسی.
تهمتن بپوشید ساز نبرد
همه پوششش بود یاقوت زرد.
فردوسی.
درفش و سپه دادش و پیل و ساز
فرستادش از بهرکین پیشباز.
اسدی (گرشاسبنامه).
ز هیبت تو عدو نقش شاهنامه شود
کز او نه مرد بکار آید و نه اسب و نه ساز.
سوزنی (از شعوری).
|| بنه. توشه. ساز و بنه. ساز و بنگاه:
سکندر چو بشنید لشکر براند
پذیره شد و سازش آنجا بماند.
فردوسی.
چو لشکرگه بزد بردشت آمل
جهان از سازلشکر گشت پرگل.
(ویس و رامین).
|| آلت. ابزار. اسباب. (آنچه امروز بصیغه ٔ جمع بجای مفرد گوئیم): یکی از آن [از اسباب سته ٔ طبیبان] هواست و دوم طعام و شراب و داروها و سازها، دستکاران [یعنی آلات جراحان]. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). || اسباب. آلات و ادوات. وسائل. لوازم (مخلفات به اصطلاح امروز):
زیبا نهاده مجلس و خالی گزیده جای
ساز شراب پیش نهاده رده رده.
شاکر بخاری (از صحاح الفرس).
چو بنهاد برنامه بر مهرشاه
بر آراست با ساز نخجیرگاه.
فردوسی.
بروز سه دیگر برون رفت شاه
ابا لشکر و ساز نخجیرگاه.
فردوسی.
نشست از بر باره بهرامشاه
همی راند با ساز نخجیرگاه.
فردوسی.
همه کس رفته از خانه بصحرا
برون برده همان ساز تماشا.
(ویس و رامین).
سازی که بابت است به عید اندرون بیار
چیزی که ماه روزه به کارآمدی ببر.
معزی.
صدق به، صدق، مخرقه یله کن
ساز کشتی به بحر در خله کن.
سنائی.
گاه روز او چو بخت من برخاست
ساز گرمابه کرد یک یک راست.
نظامی (هفت پیکر).
برگ گل در باغ چون خوشتر ز دیگر کارهاست
ساز عیش اندر چمن افزون زهر بار آوریم.
(هندوشاه نخجوانی).
حافظ که سازمجلس عشاق راست کرد
خالی مباد عرصه ٔ این بزمگاه ازو.
حافظ.
می اندر مجلس آصف بنوروز جلالی نوش
که بخشد جرعه ٔ جامت جهان را ساز نوروزی.
حافظ.
برگ نوا تبه شد و ساز طرب نماند
ای چنگ ناله برکش و ای دف خروش کن.
حافظ.
|| مایحتاج. وسائل زندگی. آنچه از مال و سلاح و خوار بار فراهم کنند وقت حاجت را. اسباب و آلات عموماً:
بشهر اندرون هر که درویش بود
وگر سازش از کوشش خویش بود.
فردوسی.
هم از خوردنیها و هرگونه ساز
که ما را بباید بروز دراز.
فردوسی.
چو شاه سمنگان چنان دید باز
ببخشید او را ز هر گونه ساز.
فردوسی.
خواسته داری ّو ساز، بی غمیت هست باز
ایمنی و عز و ناز، فرخی و دین و داد.
منوچهری.
مهان پوشش و لشکر و خورد و ساز
بهرمنزلی پیشت آرند باز.
اسدی (گرشاسب نامه).
چو بیشت دهد پوشش و خورد و ساز
پس آنگه چو گرگان بدردت باز.
اسدی (گرشاسب نامه).
به خوزان برد وی را دایگانش
که آنجا بود جای و خان و مانش
زدیبا کرد و از گوهر همه ساز
بپرورد آن نیازی را به صد ناز.
(ویس و رامین).
پس موریق ملک روم خسرو را سپاه و ساز و گنج فرستاد و دختر - مریم - را به خسرو داد. (مجمل التواریخ و القصص ص 78). || سامان سفر. (برهان). مهمات سفر و لوازم طریق. (شعوری). اسباب سفر. ساختگی سفر. زاد. توشه عتاد. ساز سفر، ساز راه، ساز ره:
گفت خیز اکنون توساز ره بسیچ
رفت بایدت ای پسر ممغز تو هیچ.
رودکی (احوال و اشعار رودکی ص 1083).
چو آمد همه ساز رفتن بجای
شب آمد به تن راست کردند رای.
فردوسی.
ساز سفرم هست ونوای حضرم هست
اسبان سبک سیر و ستوران گرانبار.
فرخی.
نه با تو زینت خانه، نه با تو ساز سفر
بساز ساز سفر پس به فال نیک خرام.
فرخی.
من به نظاره ٔ جنگ آیم و از بخشش تو
مر مرا باره پدید آید و ساز سفری
میر مرساز سفر داد مرا لیکن من
همه ناچیز و تبه کردم از بی بصری.
فرخی.
علم را چون تو خوانی از بازیش
آلت جاه و ساز ره سازیش.
سنائی.
چون رسول از مکه بیامد، جماعتی که ساز آمدن نداشتند و آنجا بماندند مشرکان ایشان را عذاب کردند. (تفسیر ابوالفتوح چ 2 ج 2 ص 9).
طریق دوستی را ساز جستند
ز یکدیگر نشانها باز جستند.
نظامی (خسرو و شیرین).
میدانید که مرگ هست و ساز مرگ نمیسازید. (تذکره الاولیاء عطار).
زین همه انواع دانش روز مرگ
دانش فقر است ساز راه و برگ.
مولوی (مثنوی).
|| خواسته. نعمت. مال و اسباب:
از ساز مرا خیمه چو هنگامه ٔ مانی
وز فرش مرا خانه چو بتخانه ٔ فرخار.
فرخی.
پدر مرا و شما را بدین زمین بگذاشت
جدا فکند مرا با شما زخان و زمان
نه ساز داد که از بهر خویش سازم ملک
نه خواسته که بجای شما کنم احسان.
فرخی.
|| تجمل و دستگاه. دم و دستگاه:
شهنشاه بافرّ و اورنگ و ساز
چو آمد به لشکرگه خویش باز.
فردوسی.
نگه کرد از آن رزمگه ساوه شاه
به آرایش و ساز و آن دستگاه.
فردوسی.
به آئین شاهان مر او را به ناز
همی داشتندی بهر گونه ساز.
فردوسی.
به دل نیک تو داده ست خداوند به تو
اینهمه نعمت سلطان جهان وینهمه ساز.
فرخی (از جهانگیری و شعوری).
سرائی را که در وی یک زمانیم
در او جویای ساز جاودانیم.
(ویس و رامین).
ره اسب و آرایش بزم و ساز
زهرسان که دارد شه سرفراز
تو زانسان میاور ز کار آگهی
که باشد برابر نشاید رهی.
اسدی (گرشاسبنامه).
رستم او را [بهمن بن اسفندیار را] با همه سازهاء شاهانه پیش گشتاسف فرستاد. (مجمل التواریخ و القصص).
عیدت خجسته باد و تو اندر خجستگی
آئین عید ساخته و ساز عیدوار.
سوزنی.
بدربن حسنویه در عهد ایشان اموال بسیار و ساز و تجمل فراوان. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ سنگی ص 384). با اموال بسیار و تجمل فراوان و زینت و ساز پادشاهانه او را روانه کرد، در شهور سنه ٔ 408. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ایضاً ص 396).
مملکت دارم و خزینه و ساز
کی بدین یک درم مراست نیاز.
مکتبی.
|| یراق اسب. (رشیدی) (انجمن آرا) (آنندراج). ساخت:
صد از جعدمویان زرین کمر
صداسب گرانمایه باساز زر.
فردوسی.
زینت و ساز اسب من کردی
زانچه شاهان از آن کنند افسر.
فرخی.
بدین سان ساز اسب و جامه ٔ مرد
چو نیلوفر کبود و نام او زرد.
(ویس و رامین).
ده غلام ترک با اسب و ساز، و خادمی و ده هزار دینار و صد پاره جامه ٔ قیمتی از هر رنگی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 535).
همه باساز پرگوهر بسان چرخ با کوکب
پر از پروین پر از صرفه پر از شعری پر از کیوان.
مسعودسعد.
- گوهرین ساز، یراق گوهرین:
همه گوهرین ساز و زرین ستام
بلورین طبق بلکه بیجاده جام.
نظامی.
|| جامه. رخت. لباس:
پیش خسرو روز خدمت چون خزان اندر شوند
باز گردند از فراوان ساز نیکو چون بهار.
فرخی.
|| زینت و زیور:
این سازها که ساخت بهار از پی که ساخت
امسال چون ز پار فزون ساخته نگار.
فرخی.
در حال بندویه پرویز را گفت جامه و ساز خویش مراده. (فارسنامه ٔابن البلخی چ اروپا ص 101). || هدیه و خلعت. جامه ای که به هدیه و خلعت دهند. ساخت:
بسی هدیه و ساز و چندین نثار
ببردند نزدیک آن نامدار.
فردوسی.
بجز به صلح و به شایستگی و خلعت ساز
بسر همی نتوانست برد با ایشان.
فرخی.
شاهان به وقت بخشش از آن شاه یافته
گه ساز و گه ولایت و گه اسب و گه قبای.
فرخی.
شاه بنواختش به خلعت و ساز
جاودان باد شاه بنده نواز.
نظامی (هفت پیکر).
|| راه. طریق. طریقه. روش. شیوه. آئین. سلوک. ترتیب. نقشه:
چو رستم بدید آنکه قارن چه کرد
چگونه بود ساز جنگ و نبرد.
فردوسی.
برین ساز و چندین فریب و دروغ
برِ مرد سنگی نگیری فروغ.
فردوسی.
رده برکشیدند ایرانیان
چنان چون بود ساز جنگ کیان.
فردوسی.
بهر چارسو ساخته کارزار
چنان چون بود ساز جنگ و حصار.
فردوسی.
بدان سازها جوی هر روز جنگ
که دشمنت را چاره ناید به چنگ.
اسدی (گرشاسبنامه).
به سازی دگر جوی هر روز کین
کمین نه نهان و همی بین کمین.
اسدی (گرشاسبنامه).
همان طبع گیتی بگشت ای شگفت
جدا هر یکی ساز دیگر گرفت.
اسدی (گرشاسبنامه).
هم به ترتیب و ساز روز دگر
خوان نهادند و خوردها بر سر.
نظامی (هفت پیکر).
نا آمده رفتن این چه ساز است
ناکشته درودن این چه راز است.
نظامی (لیلی و مجنون).
|| هیأت. وضع:
نگه کرد آن رزمگه ساوه شاه
به آرایش و ساز آن رزمگاه
هری از پس پشت بهرام دید
همان جای خود تنگ و ناکام دید.
فردوسی.
|| سازگاری و تحمل. (برهان) (رشیدی) (انجمن آرا) (فرهنگ خطی کتابخانه ٔ لغت نامه). سازش. ملائمت طبع. موزونی. مقابل ناساز: چهارم علم موسیقی، و باز نمودن سبب ساز و ناساز آوازها و نهاد لحنها. (دانشنامه ٔ علائی).
نباشم زین سپس من با تو همراز
نباشد آب و آتش را بهم ساز.
(ویس و رامین).
بکوشیدم بسی با بخت بدساز
نبد با آبگینه سنگ را ساز.
(ویس و رامین).
|| موافق و سازوار. (غیاث اللغات). سازگار و موافق، و بدین معنی با لفظ بودن مستعمل است. چنانکه گویند: فلان زنجیر با فلان زنجیر ساز است. (آنندراج):
راهی بزن که آهی بر ساز آن توان زد
شعری بخوان که با وی رطل گران توان زد.
حافظ.
بازی عیش مخور سخت تنک حوصله است
فکربیهوده مکن غم به طبیعت ساز است.
درویش واله هروی (از آنندراج).
و بدین معنی نفی آن به لفظ «نا» کنند. (آنندراج). || مهمانی. (جهانگیری). ضیافت و مهمانی. (برهان) (غیاث اللغات) (انجمن آرا) (آنندراج). نزل. غذا. خوراک:
سرش را همانگه ز تن باز کرد
دد و دام را از تنش ساز کرد.
فردوسی (از جهانگیری) (انجمن آرا) (آنندراج).
به چیز تو او ساز مهمان کند
دل مرده آزاده خندان کند.
فردوسی.
|| مکر و حیله و فریب. (جهانگیری). مکر و حیله و خدعه و فریب. (برهان). مکر و حیله. (غیاث). مکرو فریب. (انجمن آرا) (آنندراج). نیرنگ و ساز. بند و ساز:
نه جشن و نه رامش نه کوشش نه کام
همه چاره و تنبل و ساز دام.
فردوسی.
امیرا بسوی خراسان نگر
که سوری همی بند و ساز آورد.
ابوالفضل جمعی (از تاریخ بیهقی چ ادیب ص 421).
نرگس جادوش به نیرنگ و ساز
خواب سحر بر حدقه ٔ من ببست.
اثیر اخسیکتی (از جهانگیری، انجمن آرا، آنندراج).
چنان باید انگیخت نیرنگ و ساز
که ما درنیابیم از آن پرده راز.
نظامی.
مثل و مانند. (جهانگیری) (غیاث اللغات) (انجمن آرا) (آنندراج). مانند. (شرفنامه). مثل ومانند و شبه و نظیر. (برهان). || شکل. (شرفنامه ٔ منیری). || نفع. (جهانگیری) (غیاث اللغات) (انجمن آرا) (آنندراج). نفع و فائده. (برهان):
شهی که نبود ممکن که در ممالک او
کسی تواند گفتن حکایت بی ساز.
شمس فخری (از شعوری).
|| چاق و توانا. (غیاث اللغات):
عمل داران چو خود را ساز بینند
به معزولان ازین به باز بینند.
نظامی.
رجوع به ساز بودن دماغ شود.
- از ساز افکندن،ناساز کردن. از ساز انداختن. بی ساز کردن. ناموزون کردن:
اگر چو عود توام در نفس بخواهی سوخت
مرا ز ساز چه میافکنی بسوز و بساز.
خواجو (دیوان ص 709).
- از ساز شدن، ناساز شدن. از ساز افتادن. ناموزون گردیدن. کوک نبودن. بساز نبودن:
به هیچ گوش نوائی ز خوشدلی نرسد
که شد ز ساز بیکباره ارغنون وفا.
مجیر بیلقانی.
شد از ساز ارغنون عمر و افسوس
کزو بانگ و نوائی برنیاید.
مجیر بیلقانی.
- باساز، بسامان. بساز. ساخته:
همه کار ما سخت باساز بود
به آوردگه گشتن آغاز بود.
فردوسی.
- بدساز، ناسازگار. ناموافق. بدخوی:
زری مردک شوم را باز خوان
و را مردم شوم و بدساز خوان.
فردوسی.
که این ترک بدساز مردم فریب
نبیند همی از فراز و نشیب.
فردوسی.
که داند که این بخت بدساز چیست
نهانیش با هرکسی راز چیست.
اسدی (گرشاسبنامه).
که را یار بدمهر و بدساز باشد
نباشد به کام دلش هیچ کاری.
قطران تبریزی.
بکوشیدم بسی با بخت بدساز
نبد با آبگینه سنگ را ساز.
(ویس و رامین).
- برگ و ساز، آلات وادوات. رجوع به ساز و برگ شود.
- بساز، کوک کرده (در مورد آلتی از ذوات الاوتار). موزون. هماهنگ. ساخته:
معاشری خوش ورودی بساز میخواهم
که درد خویش بگویم به ناله ٔ بم و زیر.
حافظ.
- || بسامان. برونق. شایسته. بسزا. با ساز و بنه. بادم و دستگاه. ساخته. ساخته و آماده:
زان خجسته سفراین جشن چو باز آمد
سخت خوب آمد و بسیار بسازآمد.
منوچهری.
بسزا مدحتی فرستادم
سوی من خلعتی بساز فرست.
خاقانی.
در بغل شیشه و در دست قدح در بر چنگ
چشم بد دور که بسیار بساز آمده ای.
صائب.
- بساز آمدن، بسازشدن. بسامان شدن. ساخته شدن:
مغنی مدار از غنا دست باز
که این کار بی ساز ناید بساز.
نظامی.
- بساز آوردن دل را، استمالت آن. دلجوئی کردن:
دل پهلو، پسر به ساز آورد
ساز مهرش همه فراز آورد.
عنصری.
- بساز بودن، ساخته بودن. بسامان بودن.
- بساز داشتن، بسامان داشتن. چنانکه باید داشتن برونق داشتن:
ای پسر جور مکن کارک ما داربساز
به ازین کن نظرو حال من و خویش بهاز.
قریع (فرهنگ اسدی ص 187).
- بساز شدن کاری، ساخته شدن. بسامان شدن. برآمدن:
چو شد کار خاقان ز قیصر بساز
به لشکر گه خویش برگشت باز.
نظامی.
- بند و ساز، نیرنگ و ساز. حیله، رجوع به ساز شود.
- بی ساز؛ بی رونق. نابسامان. رجوع به ساز شود:
چون بانگ مؤذن آمد بی ساز شد همه
آن کارهای ما که به آئین و ساز بود.
لامعی.
- ره و ساز، رسم و راه. ساز و رسم. ساز و آئین:
بیاموز او را ره و ساز رزم
همان شادکامی و آئین بزم.
فردوسی.
نهاد و نشست وره و ساز او
بدان و مرا بررسان راز او.
اسدی (گرشاسبنامه).
- ساز آوردن کاری را، ساخته شدن برای آن. اقدام بدان کردن.آهنگ آن کارکردن:
سپه سازی و ساز جنگ آوری
که اکنون دگرگونه شدداوری.
فردوسی.
اگر بزم اگر ساز جنگ آورم
نه آنم که بر دوده ننگ آورم.
اسدی (گرشاسبنامه).
- ساز برداشتن، کنایه است از ساز افکندن، ناموزون کردن:
برو از پرده ٔ من ساز بردار
به آهنگ دگر آواز بردار
اگر بر پرده ٔ من کج کنی ساز
شوم بر عاشقی دیگر کنم ناز.
نظامی.
- || برگرفتن ساز. کنایه از آهنگ کاری کردن:
درین منزل بهمت ساز بردار
درین پرده بوقت آواز بردار.
نظامی (خسرو و شیرین).
- ساز بودن دماغ، تازه و خوش بودن دماغ.
- ساز بینوائی زدن، گدائی کردن.
- ساز جنگ، سلاح.
- ساز دادن، ساخته کردن و برونق داشتن. رجوع به همین ماده شود.
- ساز راه، سازره، زاد. توشه. اسباب سفر.
- ساز سفر، اسباب سفر. زاد. توشه.
- ساز کردن. رجوع به همین ماده شود.
- سازگار، سازوار. موافق. رجوع به همین ماده شود.
- سازگار، تسمه ٔ چرمی که بدان چهارپایان را رانند. رجوع به همین ماده شود.
- ساز گرفتن کاری یا جائی را، ساخته شدن برای آن. آغاز کردن بدان. آهنگ آن کردن. بدان روی آوردن. بدان اقدام کردن:
به تخت آمد از جایگاه نماز
سپاهش به رفتن گرفتند ساز.
فردوسی.
به پدرود کردن گرفتند ساز
بیابان گرفتند و راه دراز.
فردوسی.
چو سه ساله شد ساز میدان گرفت
به پنجم دل شیرمردان گرفت.
فردوسی.
شنیدم که ساز شبیخون گرفت
ز بیچارگی ساز افسون گرفت.
فردوسی.
وزان جایگه ساز ایران گرفت
دل شیر و چنگ دلیران گرفت.
فردوسی.
ببد خیره دل پهلوان زان شگفت
بپرسیدش و ساز رفتن گرفت.
اسدی (گرشاسبنامه).
- ساز دیگر گرفتن، شیوه ٔ دیگر در پیش گرفتن. تصمیم دیگر گرفتن. آهنگ بکاری دیگر کردن. ساز دیگر نهادن:
چو این کرده شد ساز دیگر گرفت
یکی چاره ای ساخت نو، ای شگفت.
فردوسی.
بگفت این و خود ساز دیگر گرفت
نگه کن کنون تا بمانی شگفت.
فردوسی.
- ساز گرمابه، اسباب حمام. رخت حمام.
- ساز گور، زاد و توشه ٔ آخرت. رجوع به همین ماده شود.
- ساز لشکر، تجهیزات.
- سازمان، تشکیلات.
- سازمند، ساخته و آماده. رجوع به همین کلمه شود.
- ساز دیگر نهادن کاری را، ساز دیگر گرفتن:
چو این کرده شد ساز دیگر نهاد
زمانه بدو شاد و او نیز شاد.
فردوسی.
- ساز و آرایش، ساز و ساخت. ساز و پیرایه.
- ساز و آلت، اسباب و ادوات. وسائل. رجوع به همین ماده شود.
- ساز و آئین، رسم و راه. راه و روش. ساز و رسم. آئین و ساز:
عماری به پشت هیونان ببست
چنانچون بود ساز و آئین ببست.
فردوسی.
- سازواری، سازگاری، رجوع به سازوار شود.
- ساز و برگ، برگ و ساز. رجوع به ساز و برگ شود.
- ساز و بنگاه، سازوبنه. اسباب وادوات: و خلقی به شمشیر درآوردند و ساز وبنگاه ایشان به تاراج بردند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی).
- ساز و پیرایه، ساز و آرایش. رجوع به همین ماده شود.
- سازور، ساخته و بسامان. رجوع به همین ماده شود.
- ساز و رسم، رسم و راه. ساز و آئین. راه و روش.
- ساز و ساخت آلات و ادوات. رجوع به همین ماده شود.
- ساز و سامان. رجوع به همین ماده شود.
- ساز و ستور، ساز وبنه.
- ساز و سرانجام، ساز و سامان.
- ساز و سلاح، ساز و سلیح. اسلحه.
- ساز و سوز، سوز و ساز. تحمل.
- ساز و عُدّت، ساز و سامان.
- ساز و نهاد، وضع و حال. رسم و راه.
- ساز و یراق، اسلحه. رجوع به همین کلمه شود.
- ناساز، ناموزون. ناهماهنگ:
گوئی رگ جان میگسلد زخمه ٔ ناسازش. (گلستان). رجوع به ناساز شود.
- ناسازگار، ناموافق:
بگسل از خویش و بهر خار که خواهی پیوند
که در این ره زتو ناسازتری نیست ترا.
صائب.
- نیرنگ و ساز، بند و ساز. مکر و حیله. رجوع به ساز شود.
- همساز، هماهنگ:
خورشید بادف زر همساز زهره شده
این درگرفته خروش، آن برگرفته نوا.
مجیر بیلقانی.

ساز. (اِخ) تلفظ آلمانی: زاتز، چکوسلواکی (ژاتتز) از شهرهای چکوسلواکی است.


خون

خون. (اِ) مایعی است سرخ رنگ در بدن جانداران و آن یکی از اخلاط اربعه است بنزدقدما. (یادداشت مؤلف). دم. (از برهان قاطع). ماده ای قرمزرنگ و سیال که در رگهای بدن (وریدها + شریانها) جریان دارد و مرکب است از دو قسمت: 1- سلولهای کوچکی بنام «گلبول قرمز» و «گلبول سفید»؛ 2- ماده ٔ سیالی موسوم به «پلاسما» که قسمت اعظم خون را تشکیل می دهد و وظیفه ٔ مهمی در بدن آدمی دارد. (از حاشیه ٔ برهان قاطع دکتر معین). مایعی سرخ که دوران می کند در شرایین و اورده ٔ انسان و دیگر حیوانات فقاری. غذاهائی که انسان و دیگر حیوانات فقاری می خورند پس از حصول میعان جذب و در خون داخل می گردند و بواسطه ٔ یک سلسله از مجاری یعنی شرایین در همه ٔ اجزای بدن برده میشوند و خون شریانی وقتی که سرخ رنگین باشد دلیل بر سلامتی شخص است و چون کمرنگ گردد دلیل بر حدوث بیماری مخصوصی است که انمی گویند و اطبا در مداوای آن نوعاً آهن استعمال می کنند. خون وریدی همیشه سرخی سیاهرنگی داردو حیوانات پستاندار و طیور دارای خون گرم اند یعنی خون آنها حرارتی دارد فوق حرارت محیط و خزنده ها و ماهیها خونشان سرد است یعنی دارای همان حرارتی است که آنان در میان آن زندگی می کنند و رنگ خون پستانداران وطیور و خزنده ها و ماهیها سرخ است و خون صدفها سفید می باشد. (ناظم الاطباء). مایعی است قرمزرنگ که در قلب و سرخرگها و سیاهرگها و مویرگها جریان دارد در انسان در حدود 113 وزن بدن را تشکیل میدهد و مرد بالغ متوسطالقامه در حال عادی 6 لیتر خون در بدن دارد. خون اکسیژن و غذا به بافتهای بدن می رساند و انیدریدکربونیک و فضولات دیگر را برای دفع شدن حمل میکند خون انسان عبارت است از مایعی موسوم به پلاسما که در آن گویچه های سرخ (سرخی خون از این گویچه هاست) گویچه ٔ سفید و پلاکت ها (که در بستن خون دخالت دارند) شناورند بیشتر پلاسما آب است و در آن املاح، مواد غذائی، گازهای انیدرید کربونیک و اکسیژن و ازت و نیز هورمونها و پادتن ها وجود دارد. (از دائره المعارف فارسی):
بساعت گیاهی از آن خون برست
جز ایزد که داند که او چون برست.
فردوسی.
از آن سپس که جهان سربسر مر او را شد
نه آنکه گشت بخون بینی کسی افکار.
ابوحنیفه ٔ اسکافی.
بچه ٔ سرخ چو خون و بچه ٔ زرد چو کاه.
منوچهری.
جالینوس... در علم طب و گوشت و خون و طبایع مردمان. (تاریخ بیهقی).
ز خون رخ بغنجار بندود خور
ز گرد اندر آورد چادر بسر.
(از فرهنگ اسدی نخجوانی).
برافروخت از نعل اسبان گیا
بگردید برکه ز خون آسیا.
اسدی (گرشاسب نامه).
ز بدخواهان او ناید سعادت.
چو از نی خون و از پولاد چربو.
قطران.
صفوگیلاس اندر جگر سه بهره شود، بهره ای کفک شود و آن صفرا باشد و بهره ای درد شود و آن سودا باشد و بهره ای خلط صافی پالوده و آن خون باشد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی).
تو خون کسان خوری و ما خون رزان
انصاف بده کدام خونخوارتریم.
خیام.
قد در غمت نون کرده ام بس دیده جیحون کرده ام
مفکن که نه خون کرده ام خون در دل من بیش ازین.
مجیرالدین بیلقانی.
آتش و آب ار بدانندی که از گیتی چه رفت
آتش از غم خون شدی آب از حزن بگریستی.
خاقانی.
این خون که موج میزند اندر جگر ترا
در کار رنگ و بوی نگاری نمیکنی.
حافظ.
مایع سرخی است که همواره در جسم ذی حیات دوران نماید و قوام حیات بر آن باشد خداوند گوشت را بر نوح نبی حلال فرمود و وی را امر فرمود که زنهار خون که قوام جان بر آن است نخوری در شریعت موسوی هم امر به حرمت آن شده. (قاموس کتاب مقدس).
- از بینی کسی خون نیامدن، امری در نهایت سادگی و بدون دغدغه گذشتن.
- از چشم خون باریدن، سخت غضوب و خشمگین بودن. (یادداشت مؤلف):
چو بهرام از آن گلشن آمد برون
تو گفتی همی بارد از چشم خون.
فردوسی.
- || کنایه از گریه و زاری بسیار کردن که اشک بر اثر تمام شدن جای خود را بخون دهد.
- از چشم خون دویدن، کنایه از غضب بسیار.
- || زاری بسیار کردن:
خون دوید از چشم همچون جوی او
دشمن جان وی آمد روی او.
مولوی.
- از چشم خون گرفتن، به اشک ریزی بسیار وادار کردن.
- || کنایه از ناراحت و ملول کردن کسی.
- || از دل خون روان شدن، دل خون شدن:
مانده آن همره گرو درپیش او
خون روان شد از دل بیخویش او.
مولوی.
- به خون آغشته، خونین.به خون آلوده. آغشته ٔ خون: او را کشته و بخون آغشته دیدند. (مجالس سعدی).
- به خون جگر، با نهایت رنج و اندوه:
گویند سنگ لعل شود درمقام صبر
آری شود ولیک بخون جگر شود.
حافظ.
- به شیشه کردن خون کسی، کنایه از رنج و آزار دادن به او.
- به شیشه گرفتن خون کسی، کنایه از رنج و آزار دادن بکسی.
- بی خون دل، بی تعب. بی رنج. بی تحمل مشقت:
دولت آنست که بی خون دل آید به کنار
ور نه با سعی و عمل باغ جنان این همه نیست.
حافظ.
- پرخون یا پر ز خون، کنایه از غم بسیار و اندوه فراوان:
تات بدیدم چنین اسیر هوی
بر تو دلم دردمند و پرخون شد.
ناصرخسرو.
مرا دلی است پر ز خون ببند زلف تو درون
پناه می برم کنون بلعل جانفزای تو.
خاقانی.
شکم تا بنافش دریدند مشک
قدح را بر او دیده پرخون ز اشک.
سعدی (بوستان).
- || با خون بسیار؛ با خون فراوان:
بر چرخ همچو لاله بدشت اندر
مریخ چون صحیفه ٔ پرخون است.
ناصرخسرو.
ببازوی پرخون درون بید سرخ
بزد دشنه زین غم هزاران هزار.
ناصرخسرو.
- جگرخون، باتعب. با غم فراوان. بارنج بسیار.
- جگرخون کردن،آسیب فراوان وارد کردن. رنج بسیار دادن. خونین جگر کردن.
- || غم بسیار خوردن. رنج بسیار کشیدن:
بسالی ز جورت جگر خون کنم
به یک ساعت از دل بدر چون کنم.
سعدی (بوستان).
- جوش آمدن خون، کنایه ازغضب بسیار. کنایه از عصبانیت سخت.
- || کنایه از هیجان شدید:
خواجه را در عروق هفت اندام
خون بجوش آمده بجستن کام.
نظامی.
- جوی خون راندن، خون بسیار در موضعی از بدن روان ساختن:
تفکر از پی معنی همی چنان باید
که از مسام دل و دیده جوی خون راند.
کریمی سمرقندی.
- || کنایه از قتل بسیار کردن.
- چشم کسی را خون گرفتن، کنایه از غضب شدید است.
- خاک فلان از خون فلان بهتر بودن، کنایه از بی ارزشی کسی در قیاس با دیگری است. (یادداشت مؤلف):
گلی کان پایمال سرو ما گشت
بود خاکش ز خون ارغوان به.
حافظ.
- خون بچه ٔ تاک، شراب:
یک قحف خون بچه ٔ تاکم فرست از آنک
هم بوی مشک دارد و هم گونه ٔ عقیق.
عماره ٔ مروزی.
- خون خوردن، کنایه از غم بسیار و اندوه فراوان خوردن:
خون خور خاقانیا مخور غم روزی
روز بشب کن که روزگار توکم شد.
خاقانی.
- || نابود کردن کسی، از بین بردن. فانی کردن:
غم ز دل زاد و خورد خون دلم
خون مادر غذاده پسر است.
خاقانی.
خاک توام مرا چه خوری خون بدوستی
جان منی مرا بکش اکنون بدوستی.
خاقانی.
خونم همی خوری که ترا دوستم بلی
ترک چنین کند که خورد خون بدوستی.
خاقانی.
- خون خون را خوردن، سخت در غضب بودن. فلانی خون خونش را می خورد؛ یعنی سخت عصبانی است.
- || حسد بردن سخت، فلانی نسبت بکسی یا کار او خون خونش را می خورد؛ یعنی سخت به او حسد می برد.
- خون دل دادن، رنج فراوان دادن. غم و اندوه بسیار دادن:
سگی را خون دل دادم که با من یار می گردد
ندانستم که سگ خون میخورد خونخوار میگردد.
؟
- در خون انداختن، خون انداختن. کنایه از رنج و الم دادن. کنایه از ناراحت کردن. کنایه از آزار بسیار کردن:
دل بر خسی بگماشتی کز خاک ره برداشتی
خاکی دلم بگذاشتی در خون ناب انداختی.
خاقانی.
- در دل افتادن خون، خون به دل افتادن. غم و ناراحتی به دل راه یافتن:
یکی را خری در گل افتاده بود
ز سوداش خون در دل افتاده بود.
سعدی.
- دل پر خون داشتن، اندوه فراوان به دل داشتن. ناراحتی داشتن. رنج بسیار به دل مخفی داشتن.
- || کینه داشتن بکسی، از دست فلانی دلی پرخون دارم.
- دل کسی خون شدن، خون شدن دل کسی. کنایه از بی تاب و بیقرار شدن کسی بر اثر ناراحتی و اندوه. رنجور شدن از اندوه فراوان.
- دل کسی خون کردن، خون کردن دل کسی. کنایه از ناراحت بسیار کردن کسی را. اندوه بسیار بکسی دادن.
- دویدن خون، جاری شدن خون. خون دویدن:
تا نبری خون ندود. (از اسرارالتوحید فی مقامات شیخ ابوسعید ابوالخیر).
- راه انداختن خون، سخت برآشفتن و فریاد زدن و کتک زدن. خون راه انداختن. (یادداشت مؤلف).
- رخ پر خون گشتن، کنایه از عصبانی شدن. کنایه از غضبناک شدن:
نگه کرد رستم سراپای او
نشست و سخن گفتن و رای او
رخش گشت پرخون و دل پر ز درد
ز کار سیاوش بسی یاد کرد.
فردوسی.
- رنگین تر نبودن خون کسی از کسی، مساوی بودن دو کس. استثناء نداشتن. یک جور بودن. هم ارز بودن. خون کسی از کس دیگر رنگین تر نبودن.
- ریختن خون جگر، خون جگر ریختن. تألم بسیار کردن. اندوه فراوان خوردن:
تو پس پرده و ما خون جگر می ریزیم
آه اگر پرده برافتد که چه شور انگیزیم.
(بدایع سعدی).
- قطره ٔ آخر خون، کنایه از نهایت سعی و جد تا سرحد طاقت: تا قطره ٔ آخر خون خود می جنگم.
- گریستن خون، خون گریستن. کنایه از ضجه بسیار کردن. کنایه از مویه و ناله بسیار کردن. اظهار تعزیت بسیار نمودن: چون بشنید [مادر حسنک] جزعی نکرد چنانکه زنان کنند بلکه بگریست بدرد چنانکه حاضران از درد وی خون گریستند. (تاریخ بیهقی).
- مردن خون، در اثر ضربتی خون دویدن زیر بشره. (یادداشت بخط مؤلف). بر اثر ضربه یا بین شکاف قرار گرفتن قسمتی از جسم آدمی خون در زیر پوست جمع شدن و برنگ کبود یا سیاه در زیر آن نمایان گشتن.
|| قتل. کشتن. کشته شدن. از بین بردن نفس زنده: پس هرکس این سخن بگفت مسلمان شد و از کفر بیرون آمدو خون او بسته شد و بشمشیر از گردن او بیوفتاد. (ترجمه ٔ تفسیر طبری).
گمان مبر که مرا بی تو جای حال بود
جز از تو دوست کنم خون من حلال بود.
دقیقی.
بسوی زواره نگه کرد شیر
بفرمودش آن خون بسی ناگزیر.
فردوسی.
ز رستم بپرسید پس شهریار
که چون راند خواهی بدین کینه کار
بترسم ز بدگوهر افراسیاب
که بر خون بیژن بگیرد شتاب.
فردوسی.
نهادند سر سوی افراسیاب
همه رخ ز خون سیاوش پر آب.
فردوسی.
داند که بدان خون نبود مرد گرفتار.
منوچهری.
گفت پسری دارم بزندان اندر و بخونی متهم است و فردا قصاص خواهند کرد. (تاریخ سیستان).
الا ای مردپیرایه ٔ خراسان
مدار این خون و این پتیاره آسان.
(ویس و رامین).
بریده سر دگرباره نروید
ازیرا هیچ دانا خون نجوید.
(ویس و رامین).
هم از خونش تا جاودان کین بود
هم از هر کسی بر تو نفرین بود.
اسدی (گرشاسبنامه).
مشو گفت در خون شاهی چنین
که بدنام گردی برآیی ز دین.
اسدی (گرشاسبنامه).
پس اندر نهان خون من خواستی
نبد سود هر چاره کاراستی.
اسدی (گرشاسبنامه).
ز نزدش نجنبید گرشاسب هیچ
نفرمود کس را بخونش بسیج.
اسدی (گرشاسبنامه).
و خط بخون باز دهید که دیگر آدمیان را نخورید. (اسکندرنامه ٔ نسخه ٔ نفیسی).
قطام گفتا... هزار درم سیم و غلام و کنیزکی و خون مرتضی علی. عبدالرحمن گفت... و علی را بکشم. (مجمل التواریخ والقصص).
گردیده بُده ست رهنمون دل من
در گردن دیده باد خون دل من.
(از سندبادنامه ص 325).
اگر کسی یک سخن بخلاف تو میگوید بخون آن کس سعی می کنی و سالها بدان یک سخن کینه میگیری. (تذکرهالاولیاء عطار).
بر دیده ٔ من برو که مخدومی
پروانه بخون بده که سلطانی.
سعدی.
حیران دست و دشنه ٔ زیبات مانده ام
کاهنگ خون من چه دلاویز میکنی.
سعدی (خواتیم).
جمعی اگر بخون من جمع شوند و متفق
با همه تیغ برکشم و ز تو سپر بیفکنم.
سعدی.
مده تیغ را بر سیاست زبان
که آهسته باید بخون بر زبان.
امیرخسرودهلوی.
خون ناحق مکن چو یابی دست
کز مکافات آن نشاید رست.
اوحدی.
اگر بمذهب تو خون عاشق است مباح
صلاح ما همه آنست کو تراست صلاح.
حافظ.
گر مریزد عشق خون عقل را از عجز نیست
داغ نامردی است خون صید لاغر تیغ را.
صائب (از آنندراج).
عشق سازد حسن عالم سوز را درخون دلیر
ذوالفقار شمع باشد بال و پر پروانه را.
صائب (از آنندراج).
- امثال:
جهود خون دیده، چون آزار مختصری بر کسی آید و آن کس بی تابی فراوان و بیجا در مقابل آن کند به تمسخر گویند «جهود خون دیده » چه اعتقاد عامه است که جهودان در برابر خون تاب ایستادگی ندارند و با خون کمی که از آنها بیاید بی تابی فراوان کنند.
خون زن شوم است، کشتن زن خوب نیست.
خون سگ شوم است، کشتن سگ شگون ندارد و پای گیر میشود.
- بخاک ریختن خون کسی، خون کسی بخاک ریختن. کنایه از کشتن او:
به بیداد خون سیاوش بخاک
همی ریخت تا جان ما کرد چاک.
فردوسی.
- بخون اندر شدن، قاتل شدن. موجب خون و قتل شدن:
گرایدونکه گفتار من بشنوی
بخون فراوان کس اندر شوی.
فردوسی.
- بخون درسپردن، رضایت بکشتن کسی دادن: پدر و مادربعلت حطام دنیا مرا بخون درسپردند. (گلستان).
- بخون درنشاندن، کنایه از کشتن.
- بخون غرق شدن، غرقه در خون شدن. کشته شدن.
- || کنایه از قتل بسیار کردن.
- بخون شستن، با قتل ننگ و عاری را خاتمه دادن.
- بخون کسی تشنه بودن، قصد قتل کسی را بجد داشتن. مباح دانستن خون کسی. کنایه از سخت بد بودن با کسی: مهتر لشکر... و بخوارزم میباشد و بخون خوارزمشاه تشنه است. (تاریخ بیهقی).
بخون تشنه جلاد نامهربان
برون کرد دشنه چو تشنه زبان.
سعدی.
- بخون کسی دربودن، بکشتن کسی مصمم بودن:
ای سنائی تو کجائی که بخون تو دریم.
سوزنی.
- || متهم بقتل کسی بودن.
- بخون کسی در شدن، موجب قتل کسی شدن.
- بخون کسی کسی را گرفتن، مجازات برای قتل کردن.
- بر خون کشیدن، موجب قتل شدن.
- بگردن خون کس کردن،موجب قتل کسی شدن:
گر نپسندی همی که خونت بریزند
خون دگر کس چرا کنی تو بگردن.
ناصرخسرو.
- بگردن خون کس گرفتن، موجب قتل کسی شدن.
- || پذیرفتن اتهام قتل کسی.
- تن و جان کسی را پر خون کردن، کشتن او:
سخن هر چه گویم دگرگون کنم
تن و جان پرسنده پرخون کنم.
فردوسی.
- چنگ بخون شستن، کنایه از خون ریختن. دست بخون شستن:
پس آنگه بگرسیوز آواز کرد
که با من چنین بخت بدساز کرد
اگر جنگ سازید من جنگ را
همیشه بشویم بخون چنگ را.
فردوسی.
- خوردن خون کسی، کشتن کسی:
بنعمت نبایست پروردنش
چو خواهی به بیداد خون خوردنش.
سعدی.
- خون کردن، کشتن:
خون نکردم که بخون جگرش داشته ام
پس چرا بی سببی خونم از او در جگر است.
مجیربیلقانی.
- خون کسی در گردن کسی بودن، در ذمه ٔ قتل کسی بودن. مسؤول قتل کسی بودن:
ای که درین کشتی غم جای تست
خون تو در گردن کالای تست.
نظامی.
خون دل عاشقان مشتاق
در گردن دیده ٔ بلاجوست.
سعدی (ترجیعات).
تا چه خواهد کرد با من در دو گیتی زین دو کار
دست او در گردنم یا خون من در گردنش.
سعدی (طیبات).
- دامن در خون کشیدن، قصد خون و قتل کسی نمودن:
خود و سرکشان سوی جیحون کشید
همی دامن از خشم در خون کشید.
فردوسی.
- در خاک و خون کشیدن، کشتار هولناک کردن.
- در خاک و خون غلطیدن، کشته شدن.
- در خون کسی شدن، در صدد کشتن او برآمدن. سبب قتل کسی شدن: و سوری در خون او شد. (تاریخ بیهقی). و پیغام دادند سوی مغرور آل بویه و گفتند مکن و در خون این مشتی غوغا که آورده ای مشو. (تاریخ بیهقی). که ای کذا و کذا تو بفرمودی تا مرا ببستند و در کشتی افکندند و در خون من شدند اگر بمکافات آن جانت نبرم نه پسر زکریاام. (چهارمقاله ٔ عروضی).
خون جگر خورم نخورم نان ناکسان
در خون جان شوم نشوم آشنای نان.
خاقانی.
ای عشق بی نشان ز تو من بی نشان شدم
خون دلم بخوردم و در خون جان شدم.
عطار.
هر یکی تدبیر و رایی میزدی
هر کسی در خون هر یک میشدی.
مولوی.
- در خون کشیدن، کشتار کردن. قتل کردن. موجب قتل شدن.
- در گردن کسی خون کسی گشتن، قتل کسی بگردن کسی افتادن. موجب قتل کسی شدن:
عدو زنده سرگشته پیرامنت
به از خون او گشته در گردنت.
سعدی (بوستان).
- دست به خون آلودن، موجب قتل شدن:
بخون ای برادر میالای دست
که بالای دست تو هم دست هست.
اوحدی.
- دست به خون شستن، خونریزی کردن. کشتار کردن:
دلیران توران شدند انجمن
که بودند دانا و شمشیرزن
بسی رای زد رزم را هر کسی
از ایران سخن گفت هر کس بسی
وزان پس بر آن رایشان شد درست
که یکسر بخون دست بایست شست.
فردوسی.
- دست به خون یازیدن، موجب قتل کسی شدن:
چو همسایه آمد بخیمه درون
بدانست کو دست یازد بخون.
فردوسی.
- دیدن خون بر آستانه ٔ در، مرده دیدن.
- ریختن خون، کشتن. کشتار کردن. قتل نفس کردن:
چنین گفت موبد ببهرام نیز
که خون سر بیگناهان مریز.
فردوسی.
چون خواستی که حشمت براند که اندر آن ریختن خونها باشد ایشان آنرا دریافتندی. (تاریخ بیهقی).
تا چشم تو ریخت خون عشاق
زلف توگرفت رنگ ماتم.
خاقانی.
چو قادر شدی خیره کم ریز خون
مزن دشنه بر بستگان زبون.
امیرخسرو دهلوی.
- سیل خون، کشتار بسیار.
- شستن خون بخون، خون بخون شستن. کنایه از قصاص کردن:
همی خواندم فسونی بر فسونی
همی شستم ز دل خونی بخونی.
(ویس و رامین).
دل را بسرشک دم بدم می شویم
چه فایده کان شستن خونست بخون.
سلمان ساوجی.
- لمالم شدن از خون، بسیار شدن کشتار. فزونی یافتن کشتار:
نه از لشکر ما کسی کم شده ست
نه این کشوراز خون لمالم شده ست.
فردوسی.
- مباح شدن خون، واجب القتل شدن:
پیش درویشان بود خونت مباح
گر نباشد در میان مالت سبیل.
سعدی.
- نخسبیدن خون، بمجازات رسیدن قاتل. پنهان نماندن قتل:
خون نخسبد بعد مرگت در قصاص
تو مگو که میرم و یابم خلاص.
مولوی.
آنکه کشتستم پی مادون من
می نداند که نخسبد خون من.
مولوی.
- امثال:
خون ناحق بخوابد فلان کس نمی خوابد، کنایه از بد خوابی است.
خون ناحق نخسبد، قاتلی که بناحق خون ریخته مجازات میشود.
|| حیات. زندگی. جان. (یادداشت بخط مؤلف):
غوریان طبیبان را بزرگ دارند و هرگه که ایشان را ببینند نماز برند بزرگ و این بجشگان را بر خون و خواسته ٔ ایشان حکم باشد. (حدود العالم).
گفت ای شاه جهان بااین بنده ٔ پیر ضعیف چه خواهی کردن، شاه جواب داد که ترا بخون آزاد کردم و در کار این دختران کردم. (اسکندرنامه نسخه ٔ خطی نفیسی). شاه گفت زنهار است ترا بخون و مال، اما صد مرد را از خویشان تو بنوا پیش من بگذار. (اسکندرنامه نسخه ٔ خطی نفیسی).
بخون و خواسته ٔ مهتران شدم قاصد
ربا و رشوه پذیرفتم از وصی و یتیم.
سوزنی.
قصد خون تو کنند و جان و سر
از برای حمیت دین و هنر.
مولوی.
- بخون خود دست شستن،از سر زندگی درگذشتن.
- خواستن بخون کسی را از کسی، امان خواستن کسی را از کسی. حیات کسی را از کسی خواستن:
تو خواهشگری کن مرا زو بخون
سزد گر به نیکی شوی رهنمون.
فردوسی.
بزنهار آیی بر من کنون
بخواهش بخواهم ترا زو بخون.
فردوسی.
گفت ای بانوی بانوان زنهار برادرم بخون از شاه بخواه. (اسکندرنامه نسخه ٔ سعیدنفیسی). || حیض. عادت ماهانه ٔ زن. خون ماهانه ٔ زن.
- خون دیدن زن، حیض دیدن. عادت دیدن.
|| سرخ. قرمز سیر. قرمز پررنگ یا سخت سرخ:
هیزم خواهم همی دو امنه ز جودت
جو دو جریب و دو خم سیکی چون خون.
ابوالعباس (از لغتنامه ٔ اسدی ص 498).
این هندوانه مثل خون است، سخت سرخ و رسیده است.
|| جنگ. کارزار. قتال:
ز ترکان برآمد بسی گفتگوی
که تنها بدشت آمد این کینه جوی
چنان خوار گشتیم و زار و زبون
که یکتن سوی ما گراید بخون.
فردوسی.
|| انتقام. ثار. قصاص. فدیه. خون بها: بقیمت خون باباش می فروشد. (یادداشت مؤلف):
پدر آمد و خون لهراسب خواست
مرا همچنان داستان است راست.
فردوسی.
و آن آفتاب آل پیمبر کند به تیغ
خون پدر ز گرسنه عاصیان طلب.
ناصرخسرو.
بر قیاس خویش دانی هیچ کایزد در کتاب
از چه معنی خون دو زن کرد مردی را بها.
ناصرخسرو.
خون چو خاقانیی ریخته ٔ لعل تست
قصه ٔ او خون او بازده از لعل هم.
خاقانی.
حال خونین دلان که گوید باز
وز فلک خون خم که جوید باز.
حافظ.
- امثال:
دستی را که حاکم ببرد خون ندارد، یعنی قصاص و دیه برای عمل حاکم نیست.
- از سر خون بگذشتن، کنایه از بحل کردن و درگذشتن از قصاص:
ای خلق تو بر خلق عیان از ره عین
موقوف شفاعت تو جرم کونین
آنجا که شفاعت تو باشد ترسم
از خلق حسن بگذری از خون حسین.
میرزاطالب (از آنندراج).
- بازخواستن خون، انتقام قتل. طلبیدن ثار. خونخواهی: سوگند خوردند که همپشت باشند تا خونها باز خواهند. (اسکندرنامه نسخه ٔ سعید نفیسی).
- بحل کردن خون، از قصاص درگذشتن:
شنیدم که گفت از دل تنگ ریش
خدایا بحل کردمش خون خویش.
سعدی.
- بخون گرفتن، قصاص کردن:
بگیرد بخون منت روزگار.
فردوسی.
- خون درگردن خویش بودن، فدیه نداشتن:
گفتم از جورت بریزم خون خویش
گفت خون خویش هم در گردنت.
سعدی.
- کشیدن خون به خون، قصاص یافتن:
که خون عاقبت جانب خون کشد.
امیرخسرو دهلوی.
- || به اصل و تبار کشیده شدن.
|| نژاد. دوده. دودمان:
چو خسرو بدان گونه مهدش بدید
یکی باد سرد از جگر برکشید
ز خونی که بد بهره ٔ مادری
بجوشید و شد چهره اش آذری.
فردوسی.
یکی داستان زد بر این رهنمون
که مهری فزون نیست از مهر خون.
فردوسی.
- همخون، هم نژاد. هم دودمان. هم تبار.
|| مجازاً اشک بسیار. سرشک زیاد. اشکی که دیگر آب نباشد و خون بجای آن بیرون آید:
زهر سو زبانه همی برکشید
کسی خود و اسب سیاوش ندید
یکی دشت با دیدگان پر ز خون
که تا کی برآید ز آتش برون.
فردوسی.
بجوشیدش از دیدگان خون گرم
بدندان همی کند از تنش چرم.
عنصری.
خون چشم بیوگان است آنکه در وقت صبوح
مهتران دولت اندر جام و ساغر کرده اند.
سنائی.
- خون مژگان، اشک چشم:
ز دیده برخ خون مژگان برفت
برآشفت و این داستان بازگفت.
فردوسی.
کسی گفت خراد برزین گریخت
همی زآمدن خون مژگان بریخت.
فردوسی.
|| مجازاً آب انگور و شراب سرخ:
داند که بدان خون نبود مرد گرفتار.
منوچهری.
|| مزید مؤخر در کلماتی چون: طبرخون، شیرین خون، شبیخون، دست خون، انباخون، بدخون، بادخون، ترخون. (یادداشت مؤلف). || خودکامی. خودبینی. تکبر. نخوت. || سفره. میز. (ناظم الاطباء). خوان. رجوع به خوان شود. || تلفظی از خوان اسم از خواندن. || تغنی. سرودگویی. (ناظم الاطباء). آواز. خواندن: امروز او خونش می آید؛ یعنی آواز خواندنش می آید. || درس. قرأت. (ناظم الاطباء).

خون. [خ َ] (اِ) خَن. خانه. (یادداشت مؤلف). رجوع به خن شود.

خون. (ع اِ) ج ِ خُوان، خِوان، خَوّان و خُوّان. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب).

خون. [خ َ] (ع اِمص) دغلی. نادرستی. || ضعف و سستی در بینایی. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). ج، خَوان، خُوان.

تعبیر خواب

خون

رنگ های هستند که در خواب دیده نمی شوند از جمله سرخی دست به خصوص سرخی خون. بسیار اتفاق افتاده که در خواب های خود خون دیده ایم ولی سرخی خون را ندیده ایم. فقط احساس کرده ایم خون است و اکنون نیز اگر به خاطر خویش مراجعه کنید به یاد می آورید که هرگز سرخی خون را در خواب ندیده اید ولی خواب خون را فراوان دیده اید. پس ما در خواب خون را می فهمیم ولی نمی بینیم و همین است که تفاوت هایی را تعبیر به وجود می آورد. به هر حال دیدن خون در خواب با توجه به تعریف بالا ابتلا و گناه است و آلودگی به خصوص اگر ببینیم که دست و پایمان یا لباسهایمان به خون آلوده شده است. اگر در خواب ببینیم که از دهان و دندانمان خون می آید از طرف همسر و فرزندان و دیگر افراد خانواده خود ناراحت و گرفتار و مبتلا می شویم. اگر در خواب ببینیم از بینی ما خون می آید از نظر اجتماعی گرفتاری هایی پیدا می کنیم و احتمالا شان و شخصیت و آبرویمان در مخاطره قرار می گیرد و اگر ببینیم از بدنمان خون می رود گرفتار غم و اندوه می شویم و چنانچه ببینیم از چشممان خون روان است یا حتی نم خون زده است از جهت فرزندان مبتلا و غصه دار می گردیم. اگر ببینیم در دعوا و زد و خورد جایی از بدنمان خون آلود شده مردم درباره ما بد خواهند گفت و اگر دیگری به سبب ما خون آلود شود غمی بین ما و دیگران به وجود می آید. اگر ببینیم لباسهایمان خون آلود شده بدنام می شویم و به ما تهمت می زنند و اگر ببینیم خون به زمین ریخته شده گرفتاری و غم و غصه پیش می آید که ما هم در آن سهیم هستیم. چنانچه ببینیم پایمان در منجلابی از خون فرو رفت ناخود آگاه در امری مداخله می کنیم که گرفتاری و ابتلاء دارد. به هر حال دیدن خون ابتلا و گرفتاری است ولی مواضع آن فرق می کند که باید در تعبیر مورد نظر قرار بگیرد. -

فرهنگ عمید

خون

(زیست‌شناسی) مایعی سرخ‌رنگ و مُرکب از گلبول قرمز، گلبول سفید، پلاسما، و ذرات شناور که در تمام رگ‌ها جریان دارد،
(اسم مصدر) [مجاز] قتل، کشتار: خون ناحق،
[قدیمی، مجاز] پیوند نژادی،
* خون خوردن: (مصدر لازم) [مجاز]
[عامیانه] بسیار غم خوردن،
کشتار،
* خون دل (جگر): [مجاز] غم، غصه، رنج، و محنت بسیار،
* خون رَز (رزان): [قدیمی، مجاز] شراب: مریز خون من ای بت به روزگار خزان / مساعدت کن و با من بریز خون رزان (امیرمعزی: ۵۲۸)،
* خون ریختن: (مصدر لازم) [مجاز]
کشتار کردن،
کشتن مردم،
* خونِ سیاوشان: (زیست‌شناسی)
صمغی سرخ‌رنگ که از درختی به نام شیان به‌دست می‌آید و در طب به‌ کار می‌رود،
درختی از خانوادۀ نخل با میوه‌ای شبیه گیلاس،
* خون ‌کردن: (مصدر لازم)
[مجاز] کشتن انسان،
[عامیانه] قربانی کردن حیوان،
* خون گرفتن: (مصدر متعدی) (پزشکی)
خارج کردن خون از بدن به‌وسیلۀ سرنگ، بُرش پوست، و مانندِ آن،
حجامت کردن،

فارسی به عربی

میوه

فاکهه

گویش مازندرانی

میوه

آمرود، گلابی وحشی، درفهم

معادل ابجد

میوه خون ساز

785

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری